داستان هایی از صمد بهرنگی

audiobook (Unabridged)

By صمد بهرنگی

cover image of داستان هایی از صمد بهرنگی
Audiobook icon Visual indication that the title is an audiobook

Sign up to save your library

With an OverDrive account, you can save your favorite libraries for at-a-glance information about availability. Find out more about OverDrive accounts.

   Not today
Libby_app_icon.svg

Find this title in Libby, the library reading app by OverDrive.

app-store-button-en.svg play-store-badge-en.svg
LibbyDevices.png

Search for a digital library with this title

Title found at these libraries:

Loading...

صمد بهرنگی زاده ی ۲ تیر ۱۳۱۸ در تبریز- درگذشته ی ۹ شهریور ۱۳۴۷ در ارسباران.

آموزگار، منتقد اجتماعی، داستان نویس،مترجم و محقق فولکلور آذربایجانی بود.

داستان هایی از صمد بهرنگی متشکل از چند آثار برجسته ی اوست مانند ماهی سیاه کوچولو، پسرک لبو فروش،

کوراوغلو و کچل حمزه

حال به بخشی از داستان ماهی سیاه کوچولو می پردازیم:

شب چلّه بود. ته‌ دریا ماهی ‌پیر دوازده‌هزار‌تا از بچه‌ها و نوه‌هایش را دور خودش جمع‌ کرده بود و برای آن‌ها قصه می‌گفت:‌«یکی بود یکی نبود.‌‌ یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می‌کرد.‌ این جویبار از دیواره‌های سنگی کوه بیرون می‌زد و در ته دره روان می‌شد.‌خانه‌ی ماهی‌کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛‌‌‌ زیر سقفی از خزه.‌‌ شب‌ها،‌‌‌ دوتایی زیر خزه‌ها می‌خوابیدند.‌‌ ماهی‌کوچولو حسرت به ‌دلش مانده بود که یک‌دفعه هم که شده،‌ مهتاب را توی‌ خانه‌شان ببیند!‌مادر و بچه،‌ صبح تا شام‌ دنبال همدیگر می‌افتادند و‌گاهی‌ هم قاطی ماهی‌های دیگر می‌شدند ‌و تند‌تند،‌ توی یک تکه جا می‌رفتند و بر‌می‌گشتند.‌ این بچه یکی‌یک‌دانه بود‌ - چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود‌ - تنها همین یک بچه سالم در‌آمده بود.‌چند روزی بود که ماهی‌کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می‌زد.‌‌ با تنبلی و بی‌میلی از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفت و برمی‌گشت و بیشتر وقت‌ها هم از مادرش عقب می‌افتاد.‌ مادر خیال می‌کرد بچه‌اش کسالتی دارد که به‌زودی برطرف خواهد شد،‌ اما نگو‌ که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!‌

یک روز صبح زود،‌ آفتاب نزده،‌ ماهی‌کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت:‌«مادر،‌ می‌خواهم‌ با تو چند کلمه‌ای حرف بزنم.»‌

مادر خواب‌آلود گفت: «بچه جون،‌ حالا هم وقت گیر ‌آوردی!‌ حرفت را بگذار برای بعد،‌ بهتر نیست برویم گردش؟»‌

ماهی‌کوچولو گفت: «‌نه مادر،‌ من دیگر نمی‌توانم گردش‌‌‌‌‌کنم.‌‌ باید از اینجا بروم.»‌

داستان هایی از صمد بهرنگی